پيشنهاد خاكستري

حسن علي پدرثاني
hsnpedar@yahoo.com

1

_ ببخشيد , همين جا پياده ميشم .
_ شما كه گفتي امام حسين .
حالت تهوع باعث شد بريده حرف بزنم :
_ بله ؟ . . . مسئله اي نيست . . . كرايه اش رو ميدم . . . . چند تقديم كنم ؟
جوابي نداد , در عوض جوان كناريم گفت :
_ داداش , اون دستگيره ات را ميدي كمي شيشه را بكشم پايين . . . خيلي گرمه . . .
راننده با دستش عرق پيشوني و دور گردنش را پاك كرد , يكي هم محكم توي سر پنكه كوچكي كه جلوي شيشه زير آئينه گذاشته بود زد و گفت :
_ شرمنده ام اون خرابه .
پنكه صداي خفيفي داد و فقط يه چرخ زد و ايستاد .
من مجدد پرسيدم :
_ معذرت ميخوام , چقدر شد ؟
زني كه بغل دستم نشسته بود قبل از اينكه در را باز كند تا من بتوانم پياده شوم , نيم نگاهي به پسر جوان انداخت و گفت :
_ آقا . . . لطفا بعدش ديگه مسافر سوار نكنيد .
پير مردي كه جلو نشسته بود يكدفعه در و باز كرد و بيرون ماشين به زن جوان گفت :
_ همشيره . . شما بفرماييد جلو بنشينيد . . . من ميروم عقب . اين طور راحتتريد .
_ خيلي ممنون . . . ولي من هيچ وقت جلو نميشينم . شما لطف داريد .
راننده بلند داد زد :
_ اي بابا , ول كنيد . . . الان جريمه ميشم .
بعد رو به من كرد و گفت :
_ دلاور , قربون اون لباس تكاوريتم بپر بيرون ديگه .
صداي بوق ممتد ماشين پشتي با صداي بلند ضبط ماشين كناري در هم آميخت و من بالاخره هم نفهميدم كه راننده چه مبلغي را گفت .
بيرون ماشين سرم را نزديك پنجره بردم تا دوباره سوال كنم :
_ اوستا , نشنيدم .
ولي صداي سوت افسر راهنمايي چون غرش يك شير, راننده را از جا پراند . همانطور در عقب نيمه باز بود كه با تنها مسافرش سريع حركت كرد . . . راننده از چهار راه گذشت و شايد بالاي پنجاه متر آنطرف تر ايستاد.
زن جوان در حاليكه چادرش را جمع و جور ميكرد , هي دور و ور را نگاه كرد و گفت :
_ خاك تو سر , چرا همچيني كرد ؟
پيرمرد هم با دو دستش مالش و نوازشي به تسبيحش داد و گفت :
_ لعنت خدا بر شيطون .
من دويست تومان از جيبم در آوردم و به طرف پيرمرد گرفتم . گفتم :
_ حاجي , من ديگه تا ماشين نميام اينو بديد به راننده . . . كم و زيادشو بگين حلال كنه .
_ احتياجي نيست . . . تا اينجا طريقمان به صلوات بر محمد ختم شد .
اول منظورش را نگرفتم اما وقتي اشاره چشمهايش را دنبال كردم , ديدم راننده همان طرف چهارراه , چهارتا مسافر جديد زد و با سرعت داشت دور مي شد.
ديگر طاقت نياوردم . . .
رفتم كنار پياده رو و روي پاهايم كاملا نشستم .
چشمهايم از زور فشار شديدي كه از طرف معده ام به بالا ميآمد و محتويات آنرا به جوي بدون آب ميريخت , ميسوخت .
پسركي از توي كيوسك روزنامه فروشي سرش را از پنجره نيم دايره آن بيرون آورد و گفت :
_ سرباز . . . نميشد اونطرفتر به مگسها , حال بدي ؟
نتونستم حرفي بزنم .
احساس دستهاي بزرگ و گرم پيرمرد روي كتف و پشتم تسكينم داد.
آرام ازم پرسيد :
_ چي شد پسر جان ؟ صبحانه چي خورده اي ؟
ولي من فقط اوغ ميزدم .
دستمالي پارچه اي تا شده , از جيب كتش در آورد و به دستم داد . زير بغلم را گرفت و بلندم كرد و گفت :
_ پاشو . . . مسجدي همين نزديكي ميشناسم كه مردم سرويس بهداشتي خوبش را به خودش ترجيح ميدهند . . . آبي به سر و صورتت بزني بد نيست .
كمي رفتم تو نخ پيرمرده . بفهمي نفهمي از آقا جون خودم جوانتر بود . پوست روشن با ته ريش سفيد و اون موهاي جو گندمي واقعا خوش قيافه اش كرده بود . دماغش كمي بزرگ بود اما به صورتش مي آمد .
آب دهانم را كه تا روي زمين كش ميامد با دستمال پاك كردم و گفتم :
_ الان حالم خوب ميشه . . . اين دستمال كثيف شد . . . . بايد براتون بشورمش .
يكباره صداي پسرك جوان روزنامه فروش دوباره من را به خود آورد . با دو پائي كه هر دو كج و نا متقارن بودند , در حاليكه يه عصاي آلومينيمي زير بغلش بود و با شتاب نزديك مي شد گفت :
_ سرباز. . . وايسا . .
وقتي راه ميرفت حالت يك موج را داشت . توي يك دستش يك كتري بود و در دست ديگرش يك ليوان پلاستيكي . كتري داغ را در دستش جابجا كرد و گفت :
_ . . . برات آب قند آوردم .
به عوض من پير مرد جواب داد :
_خدا خيرت بدهد . . . بنازم به اين رنگين كمان بعد از آن رعد و برق .
پسرك كتري را داد به پير مرد و بعد از توي جيب شلوارش چند تا قند كه لاي نايلون شفافي منگنه شده بود در آورد و گفت :
_ بو خو دا , ليوانش تميزه . . . ميدوني؟ . . . آخه يه دفعه ياد ممد جواد خودمون افتادم كه رفته سربازي .
پيرمرد گفت :
_ خب , پس براي ما هم يك استكان چايي مي آوردي . . .
پسرك با صداي كش داري جواب داد :
_ اي به چشم .
مردي پسرك را صدا زد :
_ آقا مهتي . . . يه روزنامه ايران برداشتم .
_ الانه , ميام . . . حاجي آقا , بيا بريم تو . . . چايي دبش تازه دم دارم .
_ دستت درد نكنه . فقط اگر قاشقي , چيزي باشه كه اين قند ها رو براي رفيقمون هم بزنم . . .
_ الانه , ميارم .
دم در كيوسك منتظر ايستاديم .
دختري چادر مشكي با چشمهاي درشت جلوم ايستاد و ذل زد بهم .
سرم گيج ميرفت و اعصابم درب و داغون بود . به خودم گفتم :
اين ديگه از كجا پيداش شد. خواب ميبينم يا بيدارم . . . . د چرا اين ول كن نيست . . . داره با چشماش منو ميخوره .
سرم رو طرف پير مرده كردم تا ببينم اون هم از اين وضع چيزي فهميده يا فقط چشماي منه كه داره قيلي ويلي ميره .
ديدم . . . به هع . . . اونم داره با يك خانم مسن و جا افتاده احوال پرسي ميكنه و ميگه .
_ ساعت چهار منتظر شما هستيم .
_ حاج آقا واسه خاطر كلاس درس اين دختره از صبح زود حيرانيم .
تازه فهميدم . . . دختره اين خانمه اس .
حاجي گفت :
_ موفق باشند انشا’ الله . در هر صورت وام شما حاضره . . . ساعت چهار تشريف بياوريد .
_ حاج آقا . . . خدا سايه آدمهايي مثل شما را از سر ما و زمين بر نداره .
_ اختيار داريد , خدا حافظ شما باشه .
خانمه روشو به طرف دخترش كرد و گفت :
_ مادر, ديكته شنه ايي ميخواستي از همين جا بخر .
دختره صورتش رو به سمت زمين برد و گفت :
_ ماما . . . . ديكشنري . . . . باشه بعد .
بعد يكدفعه مادره نگاهش رو به من انداخت و با تكان سر سلامي داد و از حاجي پرسيد :
_ آقا زاده اس ؟
_ حاج خانم ؟ جاي پسرتان . . . ايشون برادرم هستند .
_ خدا نگهشو ن داره . . . چي شده ؟ . . . . از بس اين هوا آلوده ست همه مريض شده اند .
_ چه عرض كنم . . . من احتمال ميدم غذاي ناجور خورده .
_ آخ آخ , حتما از اين سوسيس و كالباسا خوردن .
پسرك قاشق را آورد و من با ليوان آب قند رفتم كنار ديوار . ديوار تمام سنگ يك بانك بود با پنجره هايي بلند و شيشه هايي آبي رنگ عين آيينه , از اونهايي كه آدم ميتونست خودش رو راحت و تمام قد توي اون ببينه . از باز تاب توي پنجره دوباره چشمم به دختره افتاد . اين دفعه ور اندازش كردم . داشت قرص ماه صورتشو لاي چادر مرتب ميكرد و همراه مادرش در حال خداحافظي از پير مرده بود.
فهميد كه دارم يواشكي نگاهش ميكنم .
بدون اينكه مادرش ببينه دست باريكشو ازوسطاي شكمش و از لاي چادر بيرون آورد . بعد با تكون دادن چهار تا از انگشتهاي كشيده اش خداحافظي كرد .
يه دفعه عرق كردم .
ليوانم خالي شد .
رفتم پيش پسرك روزنامه فروش تا ليوانش را پس بدهم . هل هلكي گفتم :
_ دستت درد نكنه . . . زحمت داديم .
_ ببخشيد اولش بد حرف زدم . دعا كن ممد جواد ما هم صحيح و سالم برگرده .
_ چي ؟ . . . آها . . . كجا هست ؟
_ صفر شيش كرمان .
_ چقدر ديگه داره ؟
_ تازه هفت ماهه شده . . . حالا حالا ها كار داره . . . . بيا اين آدامسم بنداز بالا , مزه دهنتو عوض ميكنه . . . . شما چقدر ديگه مانده ؟
_ من ؟ . . . ده روز .
_ پس تمومه . . . . ديدم نامزدت بال بال ميزد .
_ نامزدم ؟
خودمو نباختم و ادامه دادم .
_ آره ديگه , مرخصي به مرخصي همديگه رو ميبينيم . براي همين اينجوري ميشه .
پير مرده هم كه از دست صحبت با زنها خلاص شده بود آمد و كنار من ايستاد . پسرك رو كرد بهش و گفت :
_ حاجي . . . ده روز , چشم رو هم بزاري زود رد ميشه . بساط دامادي رو روبراه كن . ما هم به يه شيريني برسيم .
پير مرد كمي مكث كرد , بعد گفت :
_ ايشالا . . . . ما كه بخيل نيستيم . منتها هر كاري رسومي داره . . . مگه نه پسر . خب زودتر بريم تا به مسجد برسيم . . . اذان نزديكه .
با پير مرده توي رودر بايستي افتادم كه برم يا نرم .
راه افتاديم .
موقع راه رفتن به پوتينم اشاره كرد و گفت :
_ ميبينم خسته اي .
_ چطور حاجي ؟
_ پاهاتون روي زمين صدا ميده .
_ آه . . . ببخشيد .
بقيه را ه را سعي كردم پاهام خر خر نكنه .
بعد مثل اينكه ازم خوشش اومده باشه با لحن خاصي پرسيد :
_ برنامه اتان بعد سربازي چيه ؟ كاري , شغلي ؟
_ نه حاج آقا . . . تازه اول بدبختي و اعصاب خوردي توي خونه ام شروع ميشه .
_ ديپلم وظيفه ايد ؟
_بله . . . اما چه فايده , بعد از دوازده سال درس خوندن هيچ كاري بلد نيستم .
_ مگه نميخواهيد ادامه تحصيل بديد ؟
_ نه حاجي . . . چرا دروغ بگم از درس و مدرسه خوشم نمياد .
_ پس از چي خوشتون مياد ؟
_وقتي برگردم , به دنبال يه كار آبرومند ميگردم .
_ آفرين . . . خدا نگه دارت باشد . . . . خب , رسيديم .
فكر ميكردم مسجدش دورتر از اين حرفها باشد .
پيرمرده دستي به سر شانه هام زد و گفت :
_ پسرم , اگر خواستي سر و صورتت را بشوري يا وضو بگيري ته اون راهرو وضو خانه اس.
اما خودش رفت به عمارتي دو طبقه كه همان اول مسجد بود . روي تابلو كنار درش نوشته بود " صندوق قرض الحسنه " . بدون اينكه پير مرده متوجه بشه از توي يكي از پنجره ها رفتم و دزدكي نگاهش كردم . سالن بزرگي بود كه مثل بانكها پيشخوان داشت . وقتي وارد شد همه جلوي پايش بلند شدند .
خيلي خوشم اومد .
معلوم بود رفيق جديدم براي خودش آدم حسابيه .
برعكس آقا جونم كه يه كارگر ساده توي پمپ بنزين بود . تا بحال نديدم جمعي يا لااقل كسي جلوي پاش بلند بشه . . . .
دلم كمي گرفت .
به خودم نهيب زدم , پدر من مرد شريف و زحمت كشيه . جلوي پاش بلند نشدند كه نشدند . اصلا بنده خدا جايي نميره كه كسي بخاد بهش اداي احترام بكنه . هميشه سر كاره .
پير مرده رفت پيش يه آقايي كه هم سن و سالاي خودش بود . طرف , پشت يك ميز بزرگ نشسته بود .
كمي خوش و بش كردند , بعد پير مرده سريع سرشو برگردوند به طرف من . با دستش اشاره اي به من كرد و هي تكانش داد يعني بيايم توي سالن .
اين كي فهميد من دارم ميپائمش ؟
آهسته در فنري ساختمان را باز كردم و رفتم تو .
نزديك ميز كه شدم , طرف بلند شد و بهم دست داد . اونهم از نوع سنگينش . بعد تعارف كرد كه روي يه صندلي كنارش بنشينم . پير مرده هم اومد و روي صندلي كناريم نشست .
نجوا گونه در گوشم پرسيد :
_ اسم و فاميلت چيه ؟
من هم به آهستگي جواب دادم :
_ مصطفي بند آذين .
با لبخند گفت :
_ بندازين ؟
_ شما هم آره ؟
رو به دوستش كرد و گفت :
_ حاج مصطفي . . . اين برادر من هم هم اسم شماست . . . ده روز ديگه سربازيش تمام ميشه .
ايرادي نداره , وقتي برگشت . . . بعد الظهر ها اين جا مشغول كار بشه . . . . آخه آدم با نداشتن كار كه نميتونه بره زن بگيره .. . . ميتونه ؟
دوستش كمي پشت سرش را خاراند كه مثلا داره فكر داره ميكنه بعد گفت :
_ حاج يونس جان , حيف كه ديگه دختر ندارم والا با اين ضمانت معتبر و شايسته شما براي برادر جوانتان , اگر من خودم دختر داشتم همين امروز وصلتشان را رديف ميكردم .
بعد رو به من كرد و گفت :
_ موسسه ما تا ده روز ديگه بي صبرانه منتظر مقدم شماست .
مطمئنا اگر كسي مرا در اون موقع نگاه ميكرد متوجه ميشد كه با دهاني نيمه باز سرم روي گردنم هي ميچرخه و يه خورده به حاج يونس خيره مي مونه بعد دوباره ميچرخه يه خورده به حاج مصطفي نگاه ميكنه .
حاج يونس با سر آرنجش حركتي به پهلويم داد .
منهم دستپاچه گفتم :
_ حقيقت اينه كه من تنها يه جمله ميتونم بگم . " امروز بهترين روز زندگيمه "
_ خب , پس پاشو بريم نماز .
من ديگه توي اين دنيا نبودم . از خوشحالي نفهميدم كي وضو گرفتم , كي نماز خواندم , كي از مسجد اومديم بيرون . كي . . .
معلوم بود حاج يونس اينو فهميده .
دستمو محكم گرفت و با اصرار فراوان به يه كبابي برد و نهار مهمانم كرد .
مي خواست سير و سر حال برگردم خونه .
آخر غذايمان بود كه گفت :
_ تا ساعت 4 چيزي نمونده . ميموني يا باز ميخواهي بري .
_ حاجي روم نميشه بمونم .
_ خب , پس . . . اين شماره تلفن خودمه . كاري پيش اومد تماس بگير .
_ ميتونم يك جمله تكراري عرض كنم .
_ تكراري ؟
_ يادمه اون حاج خانم هم همينو خدمت شما فرمود . . . . خدا سايه آدمهايي مثل شما را از سر ما و زمين بر نداره .
_ اختيار داريد . خدا حافظ شما باشه .


2

تا خونه پياده رفتم .
دوست داشتم كماكان هي راه برم و توي رو’ يا هام با . .
اه . . . حتي اسمشم نميدونم . . . .
رسيدم دم در . پاهامو كه درد گرفته بود كمي تكون دادم و ماليدم .
بعد از چهل و پنج روز .
در و باز كردم .
حياط كوچكمان همانطوري سرد و بي روح . . . جارو نشده , پر از برگهاي خشك شده و آت و آشغالاي ديگه بود . حتي روي آب چاله سنگي گوشه ديوار هم خاك گرفته بود .
كي فكر ميكرد حياط با صفاي خونه ما يه روزي اين شكلي بشه ؟
اگر مادرم هنوز زنده بود . . . .
يه دفعه از صداي خيلي بلند آقاجون كه از توي اتاق تا دم در كوچه ميومد , يكه خوردم .
_ آخه من از دست تو چكار كنم . . .
ما رو باش چه موقعي رسيديم خونه . با يه خورده سر و صدا در ورودي و باز كردم و رفتم تو .
مجتبي با چشماي خيس پريد توي راهرو ببينه كيه . تا ديد منم لبخند زد و گفت :
_ سلام .
_ سلام . چي شده ؟
آقا جون از توي اتاق گفت :
_ “ مجتبي “. . . كيه ؟
_ آقا جون . . . مصطفي اومده . .
رفتم توي اتاق . آقاجون سر جاي هميشگيش كه يك فرو رفتگي توي ديوار بود , روبروي تلويزيون تكيه به پشتي اش داده بود و نشسته بود . معلوم بود خيلي عصبانيه .
اصلا بلند نشد . خم شدم و صورتش را بوسيدم و باهاش دست دادم . تا به حال با ريش نديده بودمش .
گفتم :
_ سلام . . . چقدر لاغر شده ايد ؟
با دست اشاره اي به مجتبي كرد و گفت :
_ از دست شماها .
بعد صداشو آرومتر كرد و ادامه داد :
_ سلام بابا . . . كي اومدي ؟
_ صبح رسيدم . . منتها ظهر يه جا كاري برام پيش اومد , نهار نتونستم بيام .
“ مجتبي“ گفت :
_ بهتر . . . والا گشنگي ميخوردي .
آقا جون دوباره ترش كرد . پاكت سيگارشو كه توي جيب بغل پيرهنش بود در آورد و طرف مجتبي پرت كرد و داد زد :
_ اي چشم سفيد . گم شو از جلوي چشام .
“ مجتبي“ از اتاق فرار كرد بيرون .
من با خنده پرسيدم :
_ پس مرضيه كجاست ؟
آقاجون همانجور كه نفس نفس ميزد جواب داد :
_ اون سيگارمنو بده . . . . معلومه كجاست . خونه عمه بيچاره ات . . . حالا بايد يه دختر چهار پنج ساله هم بزرگ كنه . . . هر وقت ميام يا اون اينجاست يا اين انتر ها خونه اون . امروز هم كه خونه مونده , تلفن زده . . . آقا جون بيا برقا رفته , شب بشه من ميترسم . اومدم ميبينم . . . معلوم نيست چه غلطي كرده فيوز پريده .
پاكت سيگارو از روي زمين برداشتم و پهلويش گذاشتم و گفتم :
_ ديدم , اين موقع روز سر كار نيستيد . تعجب كردم . . . . عيبي نداره الان مجتبي رو ميفرستم دنبال مرضي . شام هم خودم يه اسلامبولي توپ درست ميكنم با هم بخوريم .
گوجه فرنگي كه داريم ؟
اما آقا جون اصلا به حرفهاي من گوش نميداد . يه نخ سيگار روشن كرد و با پك هاي عميق دودشو از سوراخهاي دماغ و دهنش بيرون داد . شنيدم زير لب گفت :
_ بي غيرت , شورت و جوراباشم عمه اش ميشوره .
خواستم اول سري به آشپزخانه بزنم و توي يخچالو نگاهي بياندازم اما رفتم اتاق بغلي . ديدم مجتبي داره با صندوقچه اش ور ميره . رفتم بالاي سرش و گفتم :
_ ميبينم از وقتي اينو بهت دادم خوب و سالم نگه اش داشتي . . . . دوستش داري ؟
_ آره . . .
بعد مثل اينكه ياد چيزي بيافتد گفت :
_ داآش . . . پنج هزارتومن داري بهم قرض بدي ؟
_ پنج هزار تومن ؟ . . . چه خبره ؟
_ ميخام ديگه .
براي اينكه اعتماد شو جلب كنم گفتم :
_ قرض ؟ . . . يعني پس ميدي .
_ قسم به جون ننه .
وقتي اسم ننه رو آورد بغض گلومو فشرد . گفتم :
_ پنج تومن كه چيزي نيست . . . . اگه بخاي ده تومن ميدم .
چشماش درشت شد و هيجان زده گفت :
_ راست ميگي ؟
_ به شرط اينكه بگي جريان چيه ؟
دمغ شد و گفت :
_ گفتم كه پس ميدم .
_ بدبخت , من داداشتم . . . . به من نگي پس ميخاي به كي بگي .. . نميخام كه سرت كلاه بذارم .
_ نه . . . . براي اين حرفا نيست ,. . . پس قول بده كه چيزي به آقاجون . . . .
زودتر گفتم :
_ باشه . . . . يالا .
مجتبي يه نگاه تيز انداخت به در اتاق كه يك وقت آقاجون از اون طرفا رد نشه , بعد
پريد از زير كمد شلوارشو كه سه تا خط كج و ما’وج رويش افتاده بود نشان داد و گفت :
_ ميخام يه اتو بخرم .
_ با پنج تومن ؟
تازه فهميدم چرا فيوز برق پريده بود .
با خنده رفتم طرف راه پله توي راهرو . خواستم برم اتاق طبقه بالا لباسامو عوض كنم تا سبك بشم كه زنگ در خونه به صدا در اومد .
مجتبي زودتر از من جنبيد و رفت در و باز كرد . عمه با مرضيه بودند . رفتم جلو و مرضيه رو كه طرفم دويد بغل كردم و بوسيدم . عمه ام گفت :
_ چه عجب عمه , بالاخره اومدي .
گفتم :
_ شرمنده ام . اين سربازي تموم بشه , ديگه نميذارم زحمت هاي ما بيشتر از اين بشه .
_ زحمت ؟ كدوم زحمت . نكنه اين بچه نازنينو ميگي . . . .
بعد كمي مكث كرد و گفت :
_ چيه آقا جونت چيزي بهت گفته ؟
ولي من جوابي ندادم .
وقتي رفتيم توي اتاق آقا جون داشت با راديو كوچيكش ور ميرفت . بلند شد و به من گفت :
_ چايي بذار .
مجتبي زود گفت :
_ قند تموم شده .
من پشت يقه اش را فورا گرفتم و كشيدم بيرون اتاق و گفتم :
_ مثل اينكه دلت براي يه كتك درست و حسابي آقاجوني تنگ شده . دست كردم تو جيبم و يه خورده پول بهش دادم و گفتم :
_ زود بپر سر كوچه بخر .
مجتبي گفت :
_ كدومو ؟
خيره خيره نگاهش كردم . دوباره گفت :
_ آخه روغن هم نداريم . . . يعني كمه . . . . مگه نميخواي برامون غذا درست كني .
_ تو فقط قند بخر . كاري به چيز هاي ديگه نداشته باش .
بعد برگشتم توي اتاق و پهلوي عمه و آقاجون نشستم . عمه دستي به سرم كشيد و گفت :
_ خب , به سلامتي تموم شد ؟
_راستشو بخواهيد. . . نه .. . . يه ده روزي اضافه برام بريدن .
آقاجونم گفت :
_ چرا؟
_ چيزي نيست . . . . يه تنبيه دسته جمعيه . راستي آقا جون يه موضوعي رو . . . حالا كه عمه جون هم هست ميخواستم بگم .
عمه گفت :
_ چي شده عمه , بگو .
_ حقيقت اينه كه با يه حاج آقايي آشنا شدم كه وعده كار توي يه صندوق قرض الحسنه رو بهم داده .
_ چه خوب .
اما اقا جون گفت :
_ صندوق قرض الحسنه ؟ به چه درد ميخوره . . . اگه دنبال كارمندي هستي لااقل دنبال استخدام شدن توي يه بانك درست و حسابي باش .
_ چشم . . . . ولي . .. يعني . . . راستشو بخواهيد يه چيز ديگه ميخواستم بگم . اين حاج اقا شماره تلفنشو داد .. . يعني يه خانواده خيلي خوب و محترمي رو معرفي كرد كه . . . .
عمه يكدفعه گل از صورتش شكفت و گفت :
_ باريكلا . . . افرين به تو پسر زرنگ . واقعا عقلي كردي شماره اش رو گرفتي , الان پهلوته؟
_ بله .
_ بده به من . . . . بقيه كارها با من . . . . خودم زنگ ميزنم همه چيزو روبراه ميكنم .
من در حاليكه دنبال كاغذ كوچك شماره تلفن توي جيب لباسم ميگشتم , از گوشه چشمم اقاجون رو ديدم كه داشت يواش از عمه ميپرسيد :
_ چي گفت ؟ . . . نفهميدم .
عمه سرشو نزديك گوش آقا جون برد و آهسته يه خورده پچ پچ كرد و بعد هم پقي زد زير خنده .
من كه گوشام داغ شده بود , كاغذ رو دادم دست عمه و بلند شدم رفتم توي آشپز خونه , آب چايي رو بذارم . هي معطل كردم تا عمه راحت بتونه با آقا جون صحبت بكنه , اما انگار آقاجون از يه جاهايي از حرفهاي عمه ناراحت شد و صداي بلندش آمد كه :
_ من اهل اين كار نيستم .
بعد صداي عمه اومد :
_ آخرش چي ؟ . . . اين مرضيه رو نگاه كن . اين بچه ها بايد سروسامون بگيرن يا نه .
چند تا استكان و نعلبيكي تميز پيدا كردم و گذاشتم توي سيني .
باز صداي عمه اومد كه گفت :
_ چيه؟ . . . نكنه فكر ميكني من ميتونم تا آخر عمرم . . . .
با سيني چايي رفتم توي اتاق . عمه حرفشو بريد .
آقا جون نگاهي بهم كرد و گفت :
_ تا حالا ديديشون ؟
_ بله .
_ خونه شون كجاست ؟
_ نميدونم .
_ پس كجا زيارت فرموديد ؟
از ترسم گفتم :
_ توي دفتر . . . صندوق قرض الحسنه .
_ چيه ؟ . .. وضع ماليشون خرابه ؟
عمه گفت :
_ اين حرفها چيه ميزني ؟ توي اين دوره زمونه كي وضعش خوبه و دنبال پول نيست .
بعد رو كرد به من و گفت :
_ عمه , تو نگران چيزي نباش . . . خودم با آقاجونت حرف ميزنم .
اما نميدونم چرا دوست داشتم با هر دوشون صحبت بكنم و بگم :
_ بابا . . . چرا اينقدر قضيه رو ميپيچونيد و . . . .
مرضيه هم كه اومده بود براي خودش چايي ورداره , زد و تمام سيني رو چپ كرد .
همه چيز قوز بالا قوز شد .
مرضي با گريه گفت :
_ عمه . . . . نل بيكي سكست .
عمه بلند شد و بغلش كرد و گفت :
_ فداي سرت عمه . . . . روت كه نريخت ؟ نسوختي كه . . .
بعد بردش توي حياط تا از گريه بيافته .
هيچي . آخرش هم نشد كه با كسي صحبت كنم .
شام هم خود عمه درست كرد و رفت خونه شون .
اشكال نداره . . . . با تمام اين جريانها باز هم اون روز " بهترين روز زندگيم " بود .

3

بالاخره ده روز تموم شد.
نميدونم , براي ماشين چقدر كرايه دادم تا سريع منو از پادگان تا تهران برسونه .
از شوق روي پا بند نبودم . مخصوصا كه يه روز قبلش عمه بهم تلفن كرد كه :
_ عمه چرا نمياي ؟ . . . قرار عروسي رو گذاشتيم . براي پس فردا گذاشتيم . . . .
من گفتم :
_ پس فردا ؟ . . . عمه. . . . يعني قبول كردند ؟
_ معلومه كه قبول كردند .
_ عمه , يعني عمه جان . . . . ولي . . . من هنوز حتي يكي از دوستامو هم دعوت نكردم .
_ دوستات و چيكار داري ؟ . . . بابات گفته هر چه جمع و جورتر باشه بهتره .
داشتم خل ميشدم .
وقتي رسيدم دم در خونه ساعتو نگاه كردم , چهار بعد ظهر بود .
به حق چيزهاي نديده .
مجتبي توي كوچه بود و با يه قلم مو و سطل رنگ سفيد داشت در خونه رو رنگ ميزد .
عمه هم توي حياط بود . شيلنگ آبو داده بود دست مرضيه و خودش هم داشت در و ديوارو ميسابيد .
تا منو ديد گفت :
_ عمه جون اومدي ؟ . . . فدات شم , ميدونم خسته اي . . . .
زود گفتم :
_ اصلا . . . شارژ, شارژم . . . امر بفرماييد .
_ حياط و تموم كن . من برم يه دستي به اتاق ها بكشم .
_ چه خبره ؟
_ قراره تا يه ساعت ديگه وسايل عروسمون رو بيارن .
_ جهيزيه ؟
عمه زد زير خنده و گفت :
_ اي شيطون . . . . خوب بلدي . . .
زود ساك دستمو پرت كردم يه گوشه . پوتينمو در آوردم و پاچه شلوارمو هم زدم بالا .
خواستم شروع كنم كه ديدم آقا جون از توي اتاق اومد بيرون .
متحير فقط تونستم بگم :
_ سلام
_ سلام بابا . . . . به موقع رسيدي .
عجب تيپي .
تا به حال اين شكلي نديده بودمش . ريشها رو زده بود . يه پيرهن اتو كشيده سفيد . اوه , اوه , يه كمربند نو براق .
كيف كردم .
بيشتر نتونستم خودمو نگه دارم و گفتم :
_ آقا جون . . . چكار كردي ؟
_ . . . وقتي عقل و كارت رو بدي دست اين عمه , همينه ديگه .
_ دستش درد نكنه . . . . حالا نميشد ميذاشتين موهاي من كمي بلند تر ميشد .
_ واسه چي ؟
_ آخه توي عكس و فيلم , اينجوري بده .
_ هر وقت نوبتت شد , هر كار خواستي بكن .
بعد خيلي آروم از كنارم گذشت , به همون آرومي كه لبخند از لب من محو و پاك شد .
رفت دم در تا ببينه مجتبي چكار ميكنه .
چشمم سياهي رفت .
پلكهام روي هم افتاد . شايد هم . . . فشارم بود كه افتاد.
شيلنگ آب از دستم افتاد . آب سرد كه به پاهام ميخورد مثل آب جوشي بود كه مور مورم مي كرد .
تلو تلو خوردم و رفتم طرف ديوار .

تازه فهميدم چرا آقا جون كمربند نو خريده بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32824< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي