1
_ ببخشيد , همين جا پياده ميشم . _ شما كه گفتي امام حسين . حالت تهوع باعث شد بريده حرف بزنم : _ بله ؟ . . . مسئله اي نيست . . . كرايه اش رو ميدم . . . . چند تقديم كنم ؟ جوابي نداد , در عوض جوان كناريم گفت : _ داداش , اون دستگيره ات را ميدي كمي شيشه را بكشم پايين . . . خيلي گرمه . . . راننده با دستش عرق پيشوني و دور گردنش را پاك كرد , يكي هم محكم توي سر پنكه كوچكي كه جلوي شيشه زير آئينه گذاشته بود زد و گفت : _ شرمنده ام اون خرابه . پنكه صداي خفيفي داد و فقط يه چرخ زد و ايستاد . من مجدد پرسيدم : _ معذرت ميخوام , چقدر شد ؟ زني كه بغل دستم نشسته بود قبل از اينكه در را باز كند تا من بتوانم پياده شوم , نيم نگاهي به پسر جوان انداخت و گفت : _ آقا . . . لطفا بعدش ديگه مسافر سوار نكنيد . پير مردي كه جلو نشسته بود يكدفعه در و باز كرد و بيرون ماشين به زن جوان گفت : _ همشيره . . شما بفرماييد جلو بنشينيد . . . من ميروم عقب . اين طور راحتتريد . _ خيلي ممنون . . . ولي من هيچ وقت جلو نميشينم . شما لطف داريد . راننده بلند داد زد : _ اي بابا , ول كنيد . . . الان جريمه ميشم . بعد رو به من كرد و گفت : _ دلاور , قربون اون لباس تكاوريتم بپر بيرون ديگه . صداي بوق ممتد ماشين پشتي با صداي بلند ضبط ماشين كناري در هم آميخت و من بالاخره هم نفهميدم كه راننده چه مبلغي را گفت . بيرون ماشين سرم را نزديك پنجره بردم تا دوباره سوال كنم : _ اوستا , نشنيدم . ولي صداي سوت افسر راهنمايي چون غرش يك شير, راننده را از جا پراند . همانطور در عقب نيمه باز بود كه با تنها مسافرش سريع حركت كرد . . . راننده از چهار راه گذشت و شايد بالاي پنجاه متر آنطرف تر ايستاد. زن جوان در حاليكه چادرش را جمع و جور ميكرد , هي دور و ور را نگاه كرد و گفت : _ خاك تو سر , چرا همچيني كرد ؟ پيرمرد هم با دو دستش مالش و نوازشي به تسبيحش داد و گفت : _ لعنت خدا بر شيطون . من دويست تومان از جيبم در آوردم و به طرف پيرمرد گرفتم . گفتم : _ حاجي , من ديگه تا ماشين نميام اينو بديد به راننده . . . كم و زيادشو بگين حلال كنه . _ احتياجي نيست . . . تا اينجا طريقمان به صلوات بر محمد ختم شد . اول منظورش را نگرفتم اما وقتي اشاره چشمهايش را دنبال كردم , ديدم راننده همان طرف چهارراه , چهارتا مسافر جديد زد و با سرعت داشت دور مي شد. ديگر طاقت نياوردم . . . رفتم كنار پياده رو و روي پاهايم كاملا نشستم . چشمهايم از زور فشار شديدي كه از طرف معده ام به بالا ميآمد و محتويات آنرا به جوي بدون آب ميريخت , ميسوخت . پسركي از توي كيوسك روزنامه فروشي سرش را از پنجره نيم دايره آن بيرون آورد و گفت : _ سرباز . . . نميشد اونطرفتر به مگسها , حال بدي ؟ نتونستم حرفي بزنم . احساس دستهاي بزرگ و گرم پيرمرد روي كتف و پشتم تسكينم داد. آرام ازم پرسيد : _ چي شد پسر جان ؟ صبحانه چي خورده اي ؟ ولي من فقط اوغ ميزدم . دستمالي پارچه اي تا شده , از جيب كتش در آورد و به دستم داد . زير بغلم را گرفت و بلندم كرد و گفت : _ پاشو . . . مسجدي همين نزديكي ميشناسم كه مردم سرويس بهداشتي خوبش را به خودش ترجيح ميدهند . . . آبي به سر و صورتت بزني بد نيست . كمي رفتم تو نخ پيرمرده . بفهمي نفهمي از آقا جون خودم جوانتر بود . پوست روشن با ته ريش سفيد و اون موهاي جو گندمي واقعا خوش قيافه اش كرده بود . دماغش كمي بزرگ بود اما به صورتش مي آمد . آب دهانم را كه تا روي زمين كش ميامد با دستمال پاك كردم و گفتم : _ الان حالم خوب ميشه . . . اين دستمال كثيف شد . . . . بايد براتون بشورمش . يكباره صداي پسرك جوان روزنامه فروش دوباره من را به خود آورد . با دو پائي كه هر دو كج و نا متقارن بودند , در حاليكه يه عصاي آلومينيمي زير بغلش بود و با شتاب نزديك مي شد گفت : _ سرباز. . . وايسا . . وقتي راه ميرفت حالت يك موج را داشت . توي يك دستش يك كتري بود و در دست ديگرش يك ليوان پلاستيكي . كتري داغ را در دستش جابجا كرد و گفت : _ . . . برات آب قند آوردم . به عوض من پير مرد جواب داد : _خدا خيرت بدهد . . . بنازم به اين رنگين كمان بعد از آن رعد و برق . پسرك كتري را داد به پير مرد و بعد از توي جيب شلوارش چند تا قند كه لاي نايلون شفافي منگنه شده بود در آورد و گفت : _ بو خو دا , ليوانش تميزه . . . ميدوني؟ . . . آخه يه دفعه ياد ممد جواد خودمون افتادم كه رفته سربازي . پيرمرد گفت : _ خب , پس براي ما هم يك استكان چايي مي آوردي . . . پسرك با صداي كش داري جواب داد : _ اي به چشم . مردي پسرك را صدا زد : _ آقا مهتي . . . يه روزنامه ايران برداشتم . _ الانه , ميام . . . حاجي آقا , بيا بريم تو . . . چايي دبش تازه دم دارم . _ دستت درد نكنه . فقط اگر قاشقي , چيزي باشه كه اين قند ها رو براي رفيقمون هم بزنم . . . _ الانه , ميارم . دم در كيوسك منتظر ايستاديم . دختري چادر مشكي با چشمهاي درشت جلوم ايستاد و ذل زد بهم . سرم گيج ميرفت و اعصابم درب و داغون بود . به خودم گفتم : اين ديگه از كجا پيداش شد. خواب ميبينم يا بيدارم . . . . د چرا اين ول كن نيست . . . داره با چشماش منو ميخوره . سرم رو طرف پير مرده كردم تا ببينم اون هم از اين وضع چيزي فهميده يا فقط چشماي منه كه داره قيلي ويلي ميره . ديدم . . . به هع . . . اونم داره با يك خانم مسن و جا افتاده احوال پرسي ميكنه و ميگه . _ ساعت چهار منتظر شما هستيم . _ حاج آقا واسه خاطر كلاس درس اين دختره از صبح زود حيرانيم . تازه فهميدم . . . دختره اين خانمه اس . حاجي گفت : _ موفق باشند انشا’ الله . در هر صورت وام شما حاضره . . . ساعت چهار تشريف بياوريد . _ حاج آقا . . . خدا سايه آدمهايي مثل شما را از سر ما و زمين بر نداره . _ اختيار داريد , خدا حافظ شما باشه . خانمه روشو به طرف دخترش كرد و گفت : _ مادر, ديكته شنه ايي ميخواستي از همين جا بخر . دختره صورتش رو به سمت زمين برد و گفت : _ ماما . . . . ديكشنري . . . . باشه بعد . بعد يكدفعه مادره نگاهش رو به من انداخت و با تكان سر سلامي داد و از حاجي پرسيد : _ آقا زاده اس ؟ _ حاج خانم ؟ جاي پسرتان . . . ايشون برادرم هستند . _ خدا نگهشو ن داره . . . چي شده ؟ . . . . از بس اين هوا آلوده ست همه مريض شده اند . _ چه عرض كنم . . . من احتمال ميدم غذاي ناجور خورده . _ آخ آخ , حتما از اين سوسيس و كالباسا خوردن . پسرك قاشق را آورد و من با ليوان آب قند رفتم كنار ديوار . ديوار تمام سنگ يك بانك بود با پنجره هايي بلند و شيشه هايي آبي رنگ عين آيينه , از اونهايي كه آدم ميتونست خودش رو راحت و تمام قد توي اون ببينه . از باز تاب توي پنجره دوباره چشمم به دختره افتاد . اين دفعه ور اندازش كردم . داشت قرص ماه صورتشو لاي چادر مرتب ميكرد و همراه مادرش در حال خداحافظي از پير مرده بود. فهميد كه دارم يواشكي نگاهش ميكنم . بدون اينكه مادرش ببينه دست باريكشو ازوسطاي شكمش و از لاي چادر بيرون آورد . بعد با تكون دادن چهار تا از انگشتهاي كشيده اش خداحافظي كرد . يه دفعه عرق كردم . ليوانم خالي شد . رفتم پيش پسرك روزنامه فروش تا ليوانش را پس بدهم . هل هلكي گفتم : _ دستت درد نكنه . . . زحمت داديم . _ ببخشيد اولش بد حرف زدم . دعا كن ممد جواد ما هم صحيح و سالم برگرده . _ چي ؟ . . . آها . . . كجا هست ؟ _ صفر شيش كرمان . _ چقدر ديگه داره ؟ _ تازه هفت ماهه شده . . . حالا حالا ها كار داره . . . . بيا اين آدامسم بنداز بالا , مزه دهنتو عوض ميكنه . . . . شما چقدر ديگه مانده ؟ _ من ؟ . . . ده روز . _ پس تمومه . . . . ديدم نامزدت بال بال ميزد . _ نامزدم ؟ خودمو نباختم و ادامه دادم . _ آره ديگه , مرخصي به مرخصي همديگه رو ميبينيم . براي همين اينجوري ميشه . پير مرده هم كه از دست صحبت با زنها خلاص شده بود آمد و كنار من ايستاد . پسرك رو كرد بهش و گفت : _ حاجي . . . ده روز , چشم رو هم بزاري زود رد ميشه . بساط دامادي رو روبراه كن . ما هم به يه شيريني برسيم . پير مرد كمي مكث كرد , بعد گفت : _ ايشالا . . . . ما كه بخيل نيستيم . منتها هر كاري رسومي داره . . . مگه نه پسر . خب زودتر بريم تا به مسجد برسيم . . . اذان نزديكه . با پير مرده توي رودر بايستي افتادم كه برم يا نرم . راه افتاديم . موقع راه رفتن به پوتينم اشاره كرد و گفت : _ ميبينم خسته اي . _ چطور حاجي ؟ _ پاهاتون روي زمين صدا ميده . _ آه . . . ببخشيد . بقيه را ه را سعي كردم پاهام خر خر نكنه . بعد مثل اينكه ازم خوشش اومده باشه با لحن خاصي پرسيد : _ برنامه اتان بعد سربازي چيه ؟ كاري , شغلي ؟ _ نه حاج آقا . . . تازه اول بدبختي و اعصاب خوردي توي خونه ام شروع ميشه . _ ديپلم وظيفه ايد ؟ _بله . . . اما چه فايده , بعد از دوازده سال درس خوندن هيچ كاري بلد نيستم . _ مگه نميخواهيد ادامه تحصيل بديد ؟ _ نه حاجي . . . چرا دروغ بگم از درس و مدرسه خوشم نمياد . _ پس از چي خوشتون مياد ؟ _وقتي برگردم , به دنبال يه كار آبرومند ميگردم . _ آفرين . . . خدا نگه دارت باشد . . . . خب , رسيديم . فكر ميكردم مسجدش دورتر از اين حرفها باشد . پيرمرده دستي به سر شانه هام زد و گفت : _ پسرم , اگر خواستي سر و صورتت را بشوري يا وضو بگيري ته اون راهرو وضو خانه اس. اما خودش رفت به عمارتي دو طبقه كه همان اول مسجد بود . روي تابلو كنار درش نوشته بود " صندوق قرض الحسنه " . بدون اينكه پير مرده متوجه بشه از توي يكي از پنجره ها رفتم و دزدكي نگاهش كردم . سالن بزرگي بود كه مثل بانكها پيشخوان داشت . وقتي وارد شد همه جلوي پايش بلند شدند . خيلي خوشم اومد . معلوم بود رفيق جديدم براي خودش آدم حسابيه . برعكس آقا جونم كه يه كارگر ساده توي پمپ بنزين بود . تا بحال نديدم جمعي يا لااقل كسي جلوي پاش بلند بشه . . . . دلم كمي گرفت . به خودم نهيب زدم , پدر من مرد شريف و زحمت كشيه . جلوي پاش بلند نشدند كه نشدند . اصلا بنده خدا جايي نميره كه كسي بخاد بهش اداي احترام بكنه . هميشه سر كاره . پير مرده رفت پيش يه آقايي كه هم سن و سالاي خودش بود . طرف , پشت يك ميز بزرگ نشسته بود . كمي خوش و بش كردند , بعد پير مرده سريع سرشو برگردوند به طرف من . با دستش اشاره اي به من كرد و هي تكانش داد يعني بيايم توي سالن . اين كي فهميد من دارم ميپائمش ؟ آهسته در فنري ساختمان را باز كردم و رفتم تو . نزديك ميز كه شدم , طرف بلند شد و بهم دست داد . اونهم از نوع سنگينش . بعد تعارف كرد كه روي يه صندلي كنارش بنشينم . پير مرده هم اومد و روي صندلي كناريم نشست . نجوا گونه در گوشم پرسيد : _ اسم و فاميلت چيه ؟ من هم به آهستگي جواب دادم : _ مصطفي بند آذين . با لبخند گفت : _ بندازين ؟ _ شما هم آره ؟ رو به دوستش كرد و گفت : _ حاج مصطفي . . . اين برادر من هم هم اسم شماست . . . ده روز ديگه سربازيش تمام ميشه . ايرادي نداره , وقتي برگشت . . . بعد الظهر ها اين جا مشغول كار بشه . . . . آخه آدم با نداشتن كار كه نميتونه بره زن بگيره .. . . ميتونه ؟ دوستش كمي پشت سرش را خاراند كه مثلا داره فكر داره ميكنه بعد گفت : _ حاج يونس جان , حيف كه ديگه دختر ندارم والا با اين ضمانت معتبر و شايسته شما براي برادر جوانتان , اگر من خودم دختر داشتم همين امروز وصلتشان را رديف ميكردم . بعد رو به من كرد و گفت : _ موسسه ما تا ده روز ديگه بي صبرانه منتظر مقدم شماست . مطمئنا اگر كسي مرا در اون موقع نگاه ميكرد متوجه ميشد كه با دهاني نيمه باز سرم روي گردنم هي ميچرخه و يه خورده به حاج يونس خيره مي مونه بعد دوباره ميچرخه يه خورده به حاج مصطفي نگاه ميكنه . حاج يونس با سر آرنجش حركتي به پهلويم داد . منهم دستپاچه گفتم : _ حقيقت اينه كه من تنها يه جمله ميتونم بگم . " امروز بهترين روز زندگيمه " _ خب , پس پاشو بريم نماز . من ديگه توي اين دنيا نبودم . از خوشحالي نفهميدم كي وضو گرفتم , كي نماز خواندم , كي از مسجد اومديم بيرون . كي . . . معلوم بود حاج يونس اينو فهميده . دستمو محكم گرفت و با اصرار فراوان به يه كبابي برد و نهار مهمانم كرد . مي خواست سير و سر حال برگردم خونه . آخر غذايمان بود كه گفت : _ تا ساعت 4 چيزي نمونده . ميموني يا باز ميخواهي بري . _ حاجي روم نميشه بمونم . _ خب , پس . . . اين شماره تلفن خودمه . كاري پيش اومد تماس بگير . _ ميتونم يك جمله تكراري عرض كنم . _ تكراري ؟ _ يادمه اون حاج خانم هم همينو خدمت شما فرمود . . . . خدا سايه آدمهايي مثل شما را از سر ما و زمين بر نداره . _ اختيار داريد . خدا حافظ شما باشه .
2
تا خونه پياده رفتم . دوست داشتم كماكان هي راه برم و توي رو’ يا هام با . . اه . . . حتي اسمشم نميدونم . . . . رسيدم دم در . پاهامو كه درد گرفته بود كمي تكون دادم و ماليدم . بعد از چهل و پنج روز . در و باز كردم . حياط كوچكمان همانطوري سرد و بي روح . . . جارو نشده , پر از برگهاي خشك شده و آت و آشغالاي ديگه بود . حتي روي آب چاله سنگي گوشه ديوار هم خاك گرفته بود . كي فكر ميكرد حياط با صفاي خونه ما يه روزي اين شكلي بشه ؟ اگر مادرم هنوز زنده بود . . . . يه دفعه از صداي خيلي بلند آقاجون كه از توي اتاق تا دم در كوچه ميومد , يكه خوردم . _ آخه من از دست تو چكار كنم . . . ما رو باش چه موقعي رسيديم خونه . با يه خورده سر و صدا در ورودي و باز كردم و رفتم تو . مجتبي با چشماي خيس پريد توي راهرو ببينه كيه . تا ديد منم لبخند زد و گفت : _ سلام . _ سلام . چي شده ؟ آقا جون از توي اتاق گفت : _ “ مجتبي “. . . كيه ؟ _ آقا جون . . . مصطفي اومده . . رفتم توي اتاق . آقاجون سر جاي هميشگيش كه يك فرو رفتگي توي ديوار بود , روبروي تلويزيون تكيه به پشتي اش داده بود و نشسته بود . معلوم بود خيلي عصبانيه . اصلا بلند نشد . خم شدم و صورتش را بوسيدم و باهاش دست دادم . تا به حال با ريش نديده بودمش . گفتم : _ سلام . . . چقدر لاغر شده ايد ؟ با دست اشاره اي به مجتبي كرد و گفت : _ از دست شماها . بعد صداشو آرومتر كرد و ادامه داد : _ سلام بابا . . . كي اومدي ؟ _ صبح رسيدم . . منتها ظهر يه جا كاري برام پيش اومد , نهار نتونستم بيام . “ مجتبي“ گفت : _ بهتر . . . والا گشنگي ميخوردي . آقا جون دوباره ترش كرد . پاكت سيگارشو كه توي جيب بغل پيرهنش بود در آورد و طرف مجتبي پرت كرد و داد زد : _ اي چشم سفيد . گم شو از جلوي چشام . “ مجتبي“ از اتاق فرار كرد بيرون . من با خنده پرسيدم : _ پس مرضيه كجاست ؟ آقاجون همانجور كه نفس نفس ميزد جواب داد : _ اون سيگارمنو بده . . . . معلومه كجاست . خونه عمه بيچاره ات . . . حالا بايد يه دختر چهار پنج ساله هم بزرگ كنه . . . هر وقت ميام يا اون اينجاست يا اين انتر ها خونه اون . امروز هم كه خونه مونده , تلفن زده . . . آقا جون بيا برقا رفته , شب بشه من ميترسم . اومدم ميبينم . . . معلوم نيست چه غلطي كرده فيوز پريده . پاكت سيگارو از روي زمين برداشتم و پهلويش گذاشتم و گفتم : _ ديدم , اين موقع روز سر كار نيستيد . تعجب كردم . . . . عيبي نداره الان مجتبي رو ميفرستم دنبال مرضي . شام هم خودم يه اسلامبولي توپ درست ميكنم با هم بخوريم . گوجه فرنگي كه داريم ؟ اما آقا جون اصلا به حرفهاي من گوش نميداد . يه نخ سيگار روشن كرد و با پك هاي عميق دودشو از سوراخهاي دماغ و دهنش بيرون داد . شنيدم زير لب گفت : _ بي غيرت , شورت و جوراباشم عمه اش ميشوره . خواستم اول سري به آشپزخانه بزنم و توي يخچالو نگاهي بياندازم اما رفتم اتاق بغلي . ديدم مجتبي داره با صندوقچه اش ور ميره . رفتم بالاي سرش و گفتم : _ ميبينم از وقتي اينو بهت دادم خوب و سالم نگه اش داشتي . . . . دوستش داري ؟ _ آره . . . بعد مثل اينكه ياد چيزي بيافتد گفت : _ داآش . . . پنج هزارتومن داري بهم قرض بدي ؟ _ پنج هزار تومن ؟ . . . چه خبره ؟ _ ميخام ديگه . براي اينكه اعتماد شو جلب كنم گفتم : _ قرض ؟ . . . يعني پس ميدي . _ قسم به جون ننه . وقتي اسم ننه رو آورد بغض گلومو فشرد . گفتم : _ پنج تومن كه چيزي نيست . . . . اگه بخاي ده تومن ميدم . چشماش درشت شد و هيجان زده گفت : _ راست ميگي ؟ _ به شرط اينكه بگي جريان چيه ؟ دمغ شد و گفت : _ گفتم كه پس ميدم . _ بدبخت , من داداشتم . . . . به من نگي پس ميخاي به كي بگي .. . نميخام كه سرت كلاه بذارم . _ نه . . . . براي اين حرفا نيست ,. . . پس قول بده كه چيزي به آقاجون . . . . زودتر گفتم : _ باشه . . . . يالا . مجتبي يه نگاه تيز انداخت به در اتاق كه يك وقت آقاجون از اون طرفا رد نشه , بعد پريد از زير كمد شلوارشو كه سه تا خط كج و ما’وج رويش افتاده بود نشان داد و گفت : _ ميخام يه اتو بخرم . _ با پنج تومن ؟ تازه فهميدم چرا فيوز برق پريده بود . با خنده رفتم طرف راه پله توي راهرو . خواستم برم اتاق طبقه بالا لباسامو عوض كنم تا سبك بشم كه زنگ در خونه به صدا در اومد . مجتبي زودتر از من جنبيد و رفت در و باز كرد . عمه با مرضيه بودند . رفتم جلو و مرضيه رو كه طرفم دويد بغل كردم و بوسيدم . عمه ام گفت : _ چه عجب عمه , بالاخره اومدي . گفتم : _ شرمنده ام . اين سربازي تموم بشه , ديگه نميذارم زحمت هاي ما بيشتر از اين بشه . _ زحمت ؟ كدوم زحمت . نكنه اين بچه نازنينو ميگي . . . . بعد كمي مكث كرد و گفت : _ چيه آقا جونت چيزي بهت گفته ؟ ولي من جوابي ندادم . وقتي رفتيم توي اتاق آقا جون داشت با راديو كوچيكش ور ميرفت . بلند شد و به من گفت : _ چايي بذار . مجتبي زود گفت : _ قند تموم شده . من پشت يقه اش را فورا گرفتم و كشيدم بيرون اتاق و گفتم : _ مثل اينكه دلت براي يه كتك درست و حسابي آقاجوني تنگ شده . دست كردم تو جيبم و يه خورده پول بهش دادم و گفتم : _ زود بپر سر كوچه بخر . مجتبي گفت : _ كدومو ؟ خيره خيره نگاهش كردم . دوباره گفت : _ آخه روغن هم نداريم . . . يعني كمه . . . . مگه نميخواي برامون غذا درست كني . _ تو فقط قند بخر . كاري به چيز هاي ديگه نداشته باش . بعد برگشتم توي اتاق و پهلوي عمه و آقاجون نشستم . عمه دستي به سرم كشيد و گفت : _ خب , به سلامتي تموم شد ؟ _راستشو بخواهيد. . . نه .. . . يه ده روزي اضافه برام بريدن . آقاجونم گفت : _ چرا؟ _ چيزي نيست . . . . يه تنبيه دسته جمعيه . راستي آقا جون يه موضوعي رو . . . حالا كه عمه جون هم هست ميخواستم بگم . عمه گفت : _ چي شده عمه , بگو . _ حقيقت اينه كه با يه حاج آقايي آشنا شدم كه وعده كار توي يه صندوق قرض الحسنه رو بهم داده . _ چه خوب . اما اقا جون گفت : _ صندوق قرض الحسنه ؟ به چه درد ميخوره . . . اگه دنبال كارمندي هستي لااقل دنبال استخدام شدن توي يه بانك درست و حسابي باش . _ چشم . . . . ولي . .. يعني . . . راستشو بخواهيد يه چيز ديگه ميخواستم بگم . اين حاج اقا شماره تلفنشو داد .. . يعني يه خانواده خيلي خوب و محترمي رو معرفي كرد كه . . . . عمه يكدفعه گل از صورتش شكفت و گفت : _ باريكلا . . . افرين به تو پسر زرنگ . واقعا عقلي كردي شماره اش رو گرفتي , الان پهلوته؟ _ بله . _ بده به من . . . . بقيه كارها با من . . . . خودم زنگ ميزنم همه چيزو روبراه ميكنم . من در حاليكه دنبال كاغذ كوچك شماره تلفن توي جيب لباسم ميگشتم , از گوشه چشمم اقاجون رو ديدم كه داشت يواش از عمه ميپرسيد : _ چي گفت ؟ . . . نفهميدم . عمه سرشو نزديك گوش آقا جون برد و آهسته يه خورده پچ پچ كرد و بعد هم پقي زد زير خنده . من كه گوشام داغ شده بود , كاغذ رو دادم دست عمه و بلند شدم رفتم توي آشپز خونه , آب چايي رو بذارم . هي معطل كردم تا عمه راحت بتونه با آقا جون صحبت بكنه , اما انگار آقاجون از يه جاهايي از حرفهاي عمه ناراحت شد و صداي بلندش آمد كه : _ من اهل اين كار نيستم . بعد صداي عمه اومد : _ آخرش چي ؟ . . . اين مرضيه رو نگاه كن . اين بچه ها بايد سروسامون بگيرن يا نه . چند تا استكان و نعلبيكي تميز پيدا كردم و گذاشتم توي سيني . باز صداي عمه اومد كه گفت : _ چيه؟ . . . نكنه فكر ميكني من ميتونم تا آخر عمرم . . . . با سيني چايي رفتم توي اتاق . عمه حرفشو بريد . آقا جون نگاهي بهم كرد و گفت : _ تا حالا ديديشون ؟ _ بله . _ خونه شون كجاست ؟ _ نميدونم . _ پس كجا زيارت فرموديد ؟ از ترسم گفتم : _ توي دفتر . . . صندوق قرض الحسنه . _ چيه ؟ . .. وضع ماليشون خرابه ؟ عمه گفت : _ اين حرفها چيه ميزني ؟ توي اين دوره زمونه كي وضعش خوبه و دنبال پول نيست . بعد رو كرد به من و گفت : _ عمه , تو نگران چيزي نباش . . . خودم با آقاجونت حرف ميزنم . اما نميدونم چرا دوست داشتم با هر دوشون صحبت بكنم و بگم : _ بابا . . . چرا اينقدر قضيه رو ميپيچونيد و . . . . مرضيه هم كه اومده بود براي خودش چايي ورداره , زد و تمام سيني رو چپ كرد . همه چيز قوز بالا قوز شد . مرضي با گريه گفت : _ عمه . . . . نل بيكي سكست . عمه بلند شد و بغلش كرد و گفت : _ فداي سرت عمه . . . . روت كه نريخت ؟ نسوختي كه . . . بعد بردش توي حياط تا از گريه بيافته . هيچي . آخرش هم نشد كه با كسي صحبت كنم . شام هم خود عمه درست كرد و رفت خونه شون . اشكال نداره . . . . با تمام اين جريانها باز هم اون روز " بهترين روز زندگيم " بود .
3
بالاخره ده روز تموم شد. نميدونم , براي ماشين چقدر كرايه دادم تا سريع منو از پادگان تا تهران برسونه . از شوق روي پا بند نبودم . مخصوصا كه يه روز قبلش عمه بهم تلفن كرد كه : _ عمه چرا نمياي ؟ . . . قرار عروسي رو گذاشتيم . براي پس فردا گذاشتيم . . . . من گفتم : _ پس فردا ؟ . . . عمه. . . . يعني قبول كردند ؟ _ معلومه كه قبول كردند . _ عمه , يعني عمه جان . . . . ولي . . . من هنوز حتي يكي از دوستامو هم دعوت نكردم . _ دوستات و چيكار داري ؟ . . . بابات گفته هر چه جمع و جورتر باشه بهتره . داشتم خل ميشدم . وقتي رسيدم دم در خونه ساعتو نگاه كردم , چهار بعد ظهر بود . به حق چيزهاي نديده . مجتبي توي كوچه بود و با يه قلم مو و سطل رنگ سفيد داشت در خونه رو رنگ ميزد . عمه هم توي حياط بود . شيلنگ آبو داده بود دست مرضيه و خودش هم داشت در و ديوارو ميسابيد . تا منو ديد گفت : _ عمه جون اومدي ؟ . . . فدات شم , ميدونم خسته اي . . . . زود گفتم : _ اصلا . . . شارژ, شارژم . . . امر بفرماييد . _ حياط و تموم كن . من برم يه دستي به اتاق ها بكشم . _ چه خبره ؟ _ قراره تا يه ساعت ديگه وسايل عروسمون رو بيارن . _ جهيزيه ؟ عمه زد زير خنده و گفت : _ اي شيطون . . . . خوب بلدي . . . زود ساك دستمو پرت كردم يه گوشه . پوتينمو در آوردم و پاچه شلوارمو هم زدم بالا . خواستم شروع كنم كه ديدم آقا جون از توي اتاق اومد بيرون . متحير فقط تونستم بگم : _ سلام _ سلام بابا . . . . به موقع رسيدي . عجب تيپي . تا به حال اين شكلي نديده بودمش . ريشها رو زده بود . يه پيرهن اتو كشيده سفيد . اوه , اوه , يه كمربند نو براق . كيف كردم . بيشتر نتونستم خودمو نگه دارم و گفتم : _ آقا جون . . . چكار كردي ؟ _ . . . وقتي عقل و كارت رو بدي دست اين عمه , همينه ديگه . _ دستش درد نكنه . . . . حالا نميشد ميذاشتين موهاي من كمي بلند تر ميشد . _ واسه چي ؟ _ آخه توي عكس و فيلم , اينجوري بده . _ هر وقت نوبتت شد , هر كار خواستي بكن . بعد خيلي آروم از كنارم گذشت , به همون آرومي كه لبخند از لب من محو و پاك شد . رفت دم در تا ببينه مجتبي چكار ميكنه . چشمم سياهي رفت . پلكهام روي هم افتاد . شايد هم . . . فشارم بود كه افتاد. شيلنگ آب از دستم افتاد . آب سرد كه به پاهام ميخورد مثل آب جوشي بود كه مور مورم مي كرد . تلو تلو خوردم و رفتم طرف ديوار .
تازه فهميدم چرا آقا جون كمربند نو خريده بود. |